مرگ،فزع و صعق
در ادامۀ بحث «قیامت کبری» (جلسۀ 29، 6 صفر 1441) به تبیین موضوع «مرگ،فزع و صعق» میپردازیم.
از عروج ارواح و ملائکه به لقاء حقتعالی گفتیم و دانستیم بدون صبر هرگز نمیشود به درک این حقایق رسید. گفتیم این عروج، تدریجی است؛ اما نه تدریج در زمان مادی، بلکه در ایام الوهی و ایام ربوبی.
ملاّصدرا با اشاره به آیۀ 4 سورۀ معارج[1] و آیۀ 5 سورۀ سجده[2] مینویسد:
در هر هزار سال، صور کونی زمینی به تدریج به سوی عالم نفوس آسمانی که مدبّر اجرام آنها هستند، بالا میروند، پس در هر هفت هزار سال که برابر با یک هفته از ایام ربوبیت است، تمام صورّ آنچه در آسمانها و زمین است، به عالم آخرت منتقل میشود و با نفخه فزع، قیامت وُسطی برای نفوس برپا میگردد.
سپس در مدت پنجاه هزار سال که معادل هفت هفته و هر هفته از آن، هفت هزار سال است، با نفحۀ صعق، فنای کلی برای ارواح اتفاق میافتد و همه چیز به حضرت یکتای قهّار برمیگردد.»[3]
منظور از صوَر ارضی، همان ماده است که پیوسته صورت پذیرفته و نفوس آسمانی همان صوَر عالی هستند که ماده را تدبیر میکنند. هر روز ربوبی برابر با هزار سال است و در آن، موجودات زمینی از زمین به عالم نفوس میروند؛ اینجا قیامت صغری است. پس از هفت روز ربوبی نیز همه چیز به خدا برمیگردد و قیامت کبری اتفاق میافتد.
اما صوَر زمینی با نفوس آسمانی چه فرقی دارند؟ فرقشان در شوق و عشق است!
حرکت شوقی آنجاست که عاشق نسبت به معشوق، پایینتر است و از او فاصله دارد؛ مثل ماده نسبت به صورت که بالقوّه است و فعلیت ندارد. برای همین مشتاقانه حرکت میکند تا به او برسد و آنچه را ندارد، دارا شود. حرکت زمینیان اینگونه است؛ اما نفوس آسمانی، شوق ندارند و در درون خود حرکت میکنند.
برای درک بهتر، این مثال را در نظر بگیرید. کودک در دوران جنینی و نیز در ابتدای تولد، حرکت شوقی دارد. او استعدادِ دیدن، شنیدن، تکلم و... دارد؛ اما بالقوّه است. کمال برتر برای او البته در بُعد مادی، این است که بشر کاملی مثل مادرش شود. برای همین نمیتواند آرام بنشیند؛ با شوق دنبال مادر است و قدم به قدم حرکت میکند.
در بطن مادر، از ناف او تغذیه میکند و اندام و جوارحش را میسازد. وقتی به دنیا میآید، مثل نطفه بیچیز نیست و چشم و گوش و... دارد؛ اما هنوز دید و شنید و درک واضحی از اطراف ندارد. پس همچنان مشتاق مادر و در آرزوی رسیدن به اوست تا شوق و حرکتش تبدیل به فعلیت شود و دیگر در خود، قوّهای نسبت به مادر احساس نکند؛ یعنی مثل او ببیند، بشنود، سخن بگوید و... . از اینجا به بعد دیگر حرکتش شوقی نیست؛ عشقی است.
او دیگر با چشم و قوّۀ بینایی خودش میبیند، با گوش و شنوایی خودش میشنود، خودش حرف میزند و... . البته واضح است که باز مادر را فراموش نمیکند و از یاد نمیبرد که مادر چقدر شوق او را تحمل کرده، نازش را کشیده و نوازشش کرده است. اما دیگر آن شوق و نیاز به بوس و بغل را ندارد و زحمات مادر را عمیقتر و عقلانیتر درک میکند.
ما هم وقتی در مسیر سلوک، راهبری را پیش رویمان میگذارند، با دیدن کمال او، متوجه نقص خود میشویم. پس در ما شوق ایجاد میشود که به کمال او برسیم. این شوق، زیباست و حرکت میدهد؛ چون به کمالی که در بیرون میبینیم، احساس نیاز میکنیم[4]. اما وقتی به کمک راهبر، خودمان آن کمال را درک کردیم، دیگر آن حرارت اولیه و تبعات شوق را نداریم؛ بلکه در مسیر عشق، قویتر و عمیقتر شدهایم و بدون انفعال از بیرون، از جیب خودمان میخوریم.
اینجا اگر همچنان دنبال آن حالات قبلی باشیم، با اینکه جیب داریم و جیبمان پر است، نمیتوانیم از آن استفاده کنیم. مثل کودکی که بزرگ شده، اما لوس است و هنوز همان شیر و بوس و بغل و نازهای بچگی را میخواهد.
پس اگر احساسات و حالات اولیه را نداریم، فکر نکنیم پسرفت کردهایم و باید هرطور شده، دوباره مثل قبل شویم. یا اگر همچنان حالات اولیه را در خود میبینیم، این را دلیل ثبات و حرکت خود ندانیم. حواسمان باشد؛ تا از شوق نگذریم و به ادراک عقلی معشوق و کمالش نرسیم، عشق حقیقی را نیافتهایم و نمیتوانیم و به او وصل شویم. اما اگر حالات پایین را رها کنیم، شیرینیهای برتر را میچشیم.
آنوقت نازی که از مادر دیدهایم، در درونمان عشق و محبت میشود و او را خیلی بزرگتر به ما نشان میدهد. باز از او و تجربههایش کمک میگیریم؛ اما دیگر لوسبازیها کنار میرود و به جای دیدن چهره و آثار ظاهری، دنبال هدف و حقیقتش هستیم. احترام و محبت عمیقتری نسبت به او پیدا میکنیم و به جای تقاضا و سؤال، از جیب خودمان میخوریم که وصل به جیب اوست. نه اینکه بخواهیم تا آخر در شوق با ما باشد و احساساتمان را پاسخ گوید!
پس کلاً شوق و انفعال، برای مراتب پایین است، مثل بچگی؛ و کسی که در بچگی بماند، به پختگی نمیرسد که از روش و فکر مادر استفاده کند. این است فرق زمینیان با آسمانیان. زمینیها با شوق، حرکت میکند. اما آسمانیها که به معشوق نزدیکترند، حرکتشان انفعالی نیست و در درون خود میروند که دیگر میدان شوق نیست، عشق است.
طبق بیان ملاّصدرا، صوَر زمینی به عالم نفوس آسمانی عروج میکنند. پس کسی که با این عروج همراه باشد، هر سال از شوقش کاسته و به عشقش افزوده میشود؛ یعنی میتواند خودش را تدبیر کند.
البته تکویناً همین است. چنانکه کودک از حدود یکسالگی کمکم دست در تدبیر خود میبرد. میخواهد خودش بخورد؛ دستش را از دست مادر میکشد که تنها راه برود و... . اما این حرکت برای درک عشق، کافی نیست و باید سیری اختیاری نیز داشته باشد. وگرنه پیر هم شود، به جای سیر در وجود خود، توقع ناز و محبت از این و آن دارد!
ملاّصدرا در ادامه مینویسد: «خداوند سه عالم را خلق کرد: دنیا، برزخ و آخرت. پس جسم را از دنیا، نفس را از برزخ و روح را از آخرت آفرید. به تبع این تنوّع عوالم انسان، سه واسطۀ انتقالدهنده نیز قرار داد: فرشتۀ مرگ، نفخۀ فزع و نفخۀ صعق؛ که مرگ برای اجسام است، فزع برای نفوس و صعق برای ارواح.»
ما این سه عالم را به خوبی مییابیم. دنیا همین عالمی است که میبینیم. برزخ، عالمی است که شکل و ابعاد دارد، اما ثقل و زمان و مکان مادی ندارد. آخرت هم بینهایت محض است و هیچ حد و قیدی ندارد. به ازای هریک از اینها، عالم متصلی نیز در خود داریم: جسم، نفس و روح که پیوسته به نفس، افاضۀ قوا و کمالات میکند.
البته این عوالم در واقعیت خارجی از هم جدا نیستند و همه در هم منطویاند. منتها در هر مرحله، آثار و احکام یکی از آنها حاکم است؛ در دنیا آثار جسم، در برزخ، آثار نفس و در قیامت، آثار روح. ازاینرو ما برای شناخت عوالم، خواص هریک از آنها را به طور جدا بررسی میکنیم.
خداوند برای انتقال انسان از هر عالم به عالم دیگر، واسطههایی قرار داده که موت، فزع و صعق هستند. موت، انتقالدهنده از عالم دنیا و حاکمیت جسم به عالم برزخ و حاکمیت نفس است؛ و فزع، انتقالدهنده از برزخ به قیامت و حاکمیت روح. صعق نیز انتقالدهندۀ ارواح به عالم الوهیت و بازگشت نهایی به سوی حقّ است.
به بیان دیگر، فزع به معنی وحشت، مرگ از برزخ و جدایی نفس از خودش است و صعق به معنی بیهوشی، پایان حرکت نفس و مرگ ارواح که همه در پیشگاه حق میایستند. البته بیهوشی، عدم نیست؛ عدم درک مراتب نازل است در عین ظهور اوج حیات. چنانکه بیهوشی جسم در دنیا، مرگ نیست؛ بلکه زندگی بدون درک دنیاست.
سکرات، احتضار و جان کندن، برای مرحلۀ مرگ است. البته این انتقال از مدتها قبل از مرگ آغاز میشود و مرگ، کلید نهایی آن است. خیلی از پیرها نیز این سیر را درک میکنند که هورمونها و درنتیجه امیال و قوایشان تحلیل میرود و دیگر جسمشان مثل جوانی نیست؛ اگرچه ممکن است خودشان هنوز در توجه و تعلق قلبی به ماده چسبیده باشند!
نفس انسان بعد از مرگ، به برزخ میرود و آنجا در امتداد حرکتی که در دنیا داشته است، کامل میشود؛ تا اینکه با رفع ناخالصیها، در سعادت یا شقاوتش غالب میگردد. آنوقت با فزع، از برزخ میمیرد و قیامتش آغاز میشود. آنجا خود را میبیند که سیر برزخی کرده و در جسم جهنمی یا بهشتی، تعین یافته است.
البته همه، این مرگ را ندارند؛ بلکه برخی با موت به صعق میرسند و همین که از دنیا رفتند، به اول قیامت منتقل میشوند. اینها کسانی هستند که در دنیا در سعادت یا شقاوت خالص شدهاند و برزخ ندارند. اما برخلاف فزع، صعق را همه دارند؛ چنانکه خداوند در قرآنکریم میفرماید[5].
صعق، وسیلۀ انتقال به عالم ارواح است که آنجا همه با ذلت و خشوع در پیشگاه خدا حاضر میشوند؛ به عنوان نفوسی که سعید یا شقی شدهاند. خداوند میفرماید: "لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ"؛ امروز مُلک ازآنِ کیست؟ و کسی نیست جز صقع ربوبی حق که به خود پاسخ میدهد: "لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ"؛ ازآنِ یکتای قهّار[6]. این پایان اجل مسمّی است که نفس به آخر سیر خود میرسد. همان عالم روحانیةالبقا که در آن هرچیز به عین ثابتش ظهور پیدا میکند.
طبق بیان ملاّصدرا، سپس این صعق به نفخۀ ثانی میرسد که تجلی کامل در عین ثابت انسانی و ظهور مظهر اسم اعظم یا همان حقیقت نورانیت ولایت است. آنگاه اسماء باطنی حق، ظهور میکند و عرش که مرکز فرماندهی خدا نسبت به مادون است، وسعت میگیرد. پس حاملان عرش نیز دو برابر میشوند.[7]
اینجاست که آسمان و زمین، تحویل مییابند و غیر از این میشوند که امروز هستند. تا درنهایت، "وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها..."[8]؛ یعنی همه به نور ربّ خود که مظهر اسم اعظم است، روشن میشوند. وسعت آخرت، آشکار میگردد و انسان با نشئۀ روحانی در آن زندگی میکند؛ پس آثار وجودیاش اشدّ و اکمل میشود، چه در سعادت و چه شقاوت.
آنجا دیگر روح است که حضور دارد و دیده میشود و مجری و متصدی فرمانهای خداست. البته جسم و نفس هم دارد؛ منتها این دو، ابزار و لوازم روحاند و یاریهای پیاپی از جانب خداوند به وسیلۀ روح به آنها میرسد. چنانکه در دنیا و برزخ نیز انسان هرسه نشئه را دارد؛ منتها در هر عالم، یکی از اینها با احکامش حاکم است.
این غایت، همان عالم ولایت است که آن را در زیارت جامعه میتوانیم مرور کنیم:
"فَبَلَغَ اللَّهُ بِكُمْ أَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمِينَ وَ أَعْلَى مَنَازِلِ الْمُقَرَّبِينَ وَ أَرْفَعَ دَرَجَاتِ الْمُرْسَلِينَ، حَيْثُ لَايَلْحَقُهُ لَاحِقٌ وَ لَايَفُوقُهُ فَائِقٌ وَ لَايَسْبِقُهُ سَابِقٌ وَ لَايَطْمَعُ فِي إِدْرَاكِهِ طَامِعٌ؛ حَتَّى لَايَبْقَى مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ وَ لَا صِدِّيقٌ وَ لَا شَهِيدٌ وَ لَا عَالِمٌ وَ لَا جَاهِلٌ وَ لَا دَنِيٌّ وَ لَا فَاضِلٌ وَ لَا مُؤْمِنٌ صَالِحٌ وَ لَا فَاجِرٌ طَالِحٌ وَ لَا جَبَّارٌ عَنِيدٌ وَ لَا شَيْطَانٌ مَرِيدٌ وَ لَا خَلْقٌ فِيمَا بَيْنَ ذَلِكَ شَهِيدٌ، إِلَّا عَرَّفَهُمْ جَلَالَةَ أَمْرِكُمْ وَ عِظَمَ خَطَرِكُمْ وَ كِبَرَ شَأْنِكُمْ وَ تَمَامَ نُورِكُمْ وَ صِدْقَ مَقَاعِدِكُمْ وَ ثَبَاتَ مَقَامِكُمْ وَ شَرَفَ مَحَلِّكُمْ وَ مَنْزِلَتِكُمْ عِنْدَهُ وَ كَرَامَتَكُمْ عَلَيْهِ وَ خَاصَّتَكُمْ لَدَيْهِ وَ قُرْبَ مَنْزِلَتِكُمْ مِنْهُ."
در آن عالم، نورانیت ولایت و اسم اعظم چنان ظهور پیدا میکند که هیچچیز مانعش نمیشود؛ طوری که همه حاضرند و میبینند و مییابند، هم بهشتیان و هم جهنّمیان حتی شیطان! اما تنها مؤمن است که با خَلقی قوی و استوار در نیکوترین صورت وارد بهشت میشود.
این مراتب، سیر حرکت نفس است. با مرگ، قوای حسی از کار میافتند و دیگر از بیرون، منفعل نمیشوند. اما قوای برزخی و خیالی هنوز فعالاند. برای همین هم در برزخ، هرکس مهمان سفرۀ خویش است. اگر خاطرات ماده و دنیا را با خود برده باشد، با خیال همانها زندگی میکند و همچنان عذاب میکشد؛ و اگر با معقولات رفته باشد، آنجا هم در خیال معقولات سیر میکند. اما در فزع، دیگر قوای برزخی نیز کنار میروند و فرد به عالم عقل وارد میشود.
همه، این عوالم را میگذرانند. منتها تنها کسی که در وجود خود سیر کند، این را مییابد؛ پس همانطور که تکویناً رو به مرگ میرود، بند تعلقش را از دنیا میکَند. اما کسی که هنوز در حالات بچگی مانده و بزرگ نشده است، در پیری تعلقش شدیدتر میشود و میخواهد در دنیا بماند. ولی چه سود؟ که گریزی نیست و دیری نمیپاید که دستش از همه چیز کوتاه میشود.[9]
پس چرا تا دیر نشده، خودمان از تعلقاتمان دست نکشیم؟
[1]- "تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ في يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسينَ أَلْفَ سَنَةٍ"؛ ملائکه و روح به سوی او عروج میکنند در روزی که مقدارش پنجاه هزار سال است.
[2]- "يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ في يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ"؛ امر را از آسمان به سوی زمین تدبیر میکند؛ سپس به سوی او عروج مینماید در روزی که مقدارش هزار سال از آن چیزی است که شما حساب میکنید.
[3]- اسرار الآيات، ص89.
[4]- پس تا راهبر را به عنوان یک شخص میبینیم، ناقصیم؛ چون هنوز کمال را در بیرون میبینیم و به حقیقت شخصیتش نرسیدهایم.
[5]- سورۀ نمل، آیۀ 87 : "وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ وَ كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرينَ"؛ و روزی که در صور دمیده میشود، پس هرکه در آسمانها و زمین است، به فزع و وحشت میافتد، مگر آن کس که خدا بخواهد؛ و همه با خضوع نزد او میآیند.
[6]- سورۀ غافر، آیۀ 60.
[7]- اسرار الآيات، ص90 ؛ نقل به مضمون.
[8]- سورۀ زمر، آیۀ 69.
[9]- شاید یکی از دلایل ابتلا به آلزایمر، همین باشد که افراد در گذشته ماندهاند؛ چه در خاطرات و تعلقات دنیا و چه حتی در گناهان گذشته. زیرا مهم، حال است و گذشته و آینده، نیستند! پس اگرچه در گذشته گناهی مرتکب شدهایم، باید ببینیم الآن کجا هستیم. اگر تغییر کردهایم و میدانیم که دیگر آن آدم قبل نیستیم، بگذریم و مدام آن را به خود یادآوری نکنیم. وگرنه بعید نیست ذهن که میخواهد آن را فراموش کند، دچار آلزایمر شود.
همینطور است اگر بخواهیم در حسرت خوشیهای گذشته بمانیم که چه امیال و قوا و امکاناتی داشتهایم و چه مال و مقام و محبتهایی در اختیارمان بوده است؛ چون همه رفتهاند و دیگر دستمان به آنها نمیرسد. پس ذهن ترجیح میدهد آنها را از یاد ببرد و درنتیجه ممکن است به آلزایمر مبتلا شود.
البته آلزایمر برای ذهن است؛ وگرنه نفس، سیر خود را میرود. پس چه کنیم؟ هر آن در عین اینکه زندهایم، با مرگ حرکت کنیم و ببینیم که قوایمان دارد از دست میرود. اگر هم گناهی در سابقۀ خود داریم، پس از توبه و جبران، آن را فراموش کنیم و خدای رحمان و رحیم را ببینیم که تزکیه و تطهیر میکند و سیّئات را میپوشاند. اینگونه با سیر تکوینیمان همراه میشویم.
نظرات کاربران